در هر گم شدنی یک واژه دیگر هم پنهان شده، یک بی توجهی!
گاهی آنقدر محو است که با ذره بین هم پیدایش نمیکنی و گاهی انگشت اشاره جهان، مدام یادآوری اش میکند
ما آدمها اصلا حواسمان به این رفتنِ ناگهان بی صدا نیست، مهم نیست چند بار "آدم بهتری بودن" را دیکته کنند برایمان، بازهم یک بهتر پرغلطِ خودخواهیم
حواسمان به خواستههای دیگری نیست و فکر میکنیم کافی ذهن ما معیار تمام جهان است
مثل مادری که در فکر شاد کردن فرزندش، ناگهان فراموش میکند شادیِ دخترکش کنار مغازهای جا مانده؛ دستهایمان جدا میشود و باقی زندگیمان در انتظار و اضطراب و دلتنگی میگذرد
انتظاری که انتهایش مجهول ترین معادله قرن است
معادلهها باید حل شوند، بی جواب که بمانند یکای کاشِ بزرگ تا ابد گوشه ذهنت جا خوش میکند اما تمام مدت نباید از یاد برد که هر جوابی قابل قبول نیست
انتظار برای گمشدهای که بین تمام دوست داشتنها ناپدید شده هیچ جواب قابل قبولی ندارد
اما انتظار برای جبران یک اشتباه، یک سکوت یا یک گم کردن میان تاریک و روشن زندگی با تمام تلخی اش آسوده خاطرت میکند
انتظار با تلاش معنا میگیرد وگرنه سکون جز تباهی همدمیندارد و در نهایت تنها امید و باور از تلخی این انتظار کم میکند
《اگر عشق به حدی نرسد که تنها عاشق بودن است که مهم است آن عشق نیست، تصاحب است》
انتظار و فراق نه آنقدر که گوینده جمله بالا میگفت شیرین؛ اما قطعا از صدها درد دیگر این جهان، شیرین تر است
+ یه دوستی پرسید اگه کسی که دوسش داشتید گم بشه چیکار میکنید، اینو نوشتم براش که بفهمه ایراد کارش از کجا بوده. آخرشم نفهمید