من نویسنده بودم. حمید سلیمیگفت. خودش گفت تو نویسندهای، گفت این را تو نوشتی؟ پس نویسندهای. نویسنده بودم و از رنج دوست داشتن مینوشتم، از رنج دوست نداشتن، از رنج خالی..مینوشتم که صدایی در حنجره نماند برای فریاد زدن، مینوشتم که مردم یاد بگیرند کلمات را، که بفهمند خط برای آیندگان اختراع نشد برای ساختن آیندهای بهتر اختراع شد اما با یک گل بهار نمیشود. با میلیونها گل هم بهار نمیشود. اصلا مطمئن نیستم چیزی به نام بهار وجود داشته باشد. شاید آن دختری که بین موج موهایش گل یاس میکارد و روی پلکش طرح شکوفههای بهار میکشد و نامش بهار است بیاید اما او هم بهار من نیست، بهار پسریست که قدرش را نخواهد دانست.
تا آبان سیاه سال قبل نویسنده بودم، تا زمانی که مطمئن شدم رنجها به دردهایی تمام نشدنی بدل میشوند و نوشتنشان فریادی را به کلمه تبدیل نمیکند، شاید کلمهها را به فریاد تبدیل کند..
نویسنده بودم تا روزی که آدمها انقدر تلخ و بی رحم نشده بودند که جان او را بگیرند و جان من را نه. تا روزی که کسی همدرد من نشد و من سکوت کردم و ننوشتم که درد دیگری نباشم
اگر بهار من آمد و جرعتش را به من داد تا کلمه را گلوله کنم، دوباره نویسنده خواهم شد..تا آن روز مرا نخوانید که رنج و دوست داشتن در این عصر بیهوده اند..
+ نمیدونم تو این زندگی بی ارزش چرا باید این همه فشارو تحمل کنم، چون تو خاورمیانه به دنیا اومدم؟ زندگی من تموم شده چون اون زندگیی که توش فقط خودم مهم بودم تموم شده، دیگه برای خودم زندگی نمیکنم، برای خانوادهم زندگی میکنم و برای خانوادهای که شاید خودم بسازم. برای اینکه اگه یه روزی دوباره دلم جایی گیر کرد بتونم کنارش باشم نه یه بار اضافی، برای اینکه بتونم دست بچهای که ناخواسته وارد این دنیا شده رو محکم بگیرم و بزرگش کنم و نذارم توی پرورشگاه تنها بمونه، برای اینکه یک ماه غصهی اینو نخورم که چرا اون بچه کاپشن نداشت و به جاش براش کاپشن بگیرم..برای اینکه حداقل مشکلات خودم کمتر بشه و بتونم عشق بدم به بچههایی که عشقی نمیبینن..بخدا این دنیا برای بچههاست. ولی خواهش میکنم بچه نیارید وسط این کثافت. به عنوان کسی که هنوز بزرگ نشده میگم بچه نیارید. به خود آیندم میگم به خاطر حرف مردم و علاقهت به مادر شدن بچه نیار..متاسفانه میدونم نه شما گوش میکنید نه خودم