یه سریال بیست قسمتی دیدم که روحمو شرحه شرحه کرد، میدونستم پایان خوبی نداره ولی گفتم خب از ایناس که تهش به هم نمیرسن و دقیقا نرسیدن و مشکلی بابت این ندارم، حسایی دردناک تر از نرسیدن وجود دارن، مثل اجبار به جدا شدن به واسطهی مرگ، مثل کشته شدنی که نمیدونی بالاخره تقصیر کیه، اصلا من گیر کردم یه جای دیگه از فیلم، همونجایی که کوچیکترین برادرشونو بی دلیل کشتن، پسر بی حواس و خاصی بود، تازه از عشق قبلیش دل کنده بود و عاشق شده بود، کنار همونی ام مرد که دوسش داشت
یه سری از حسایی که تجربه کردمو نمیتونم توضیح بدم، نمیتونم بگم دیدن تیر خوردن و مردن آدما دقیقا چه حسی بهم داد یا نمیتونم بگم شنیدن خبر فوت دوستم به همون شکل چه حسی داشت، نمیتونم بگم حس بین من و دوستم چجوری بود یا نمیتونم بگم اون دختربچهای که تصادف کرد و فوت شد چقد درد ریخت تو جون من..خاطرههاام که پاک بشن حسا پاک نمیشن، وقتی درد از دست دادن آدمایی رو داری که دوسشون داشتی دیگه نمیتونی به دوست داشته نشدنت بها بدی، انگار که همیشه راضیی فقط چون اون آدم زندهس
داشتم فکر میکردم کاش کل درد من تو همینا خلاصه میشد، همه چیز پیچیده به هم و گرهی کور خورده..من دارم همچنان زندگی میکنم، از سکون در اومدم و لحظههامو الکی خرج نمیکنم ولی بازم راضیم نمیکنه، نمیدونم چجوری میشه از زندگی انصراف داد، مدام به در بسته میخورم و گیر کردم وسط زندگی..اینو میدونم که هرجایی برم هرچقدرم که شرایط عوض بشه بازم من این دنیا رو دوست ندارم، دنیای بی عشق و پر از زوال پیشکش شما