اینجایی که شبا میخوابم کنار شوفاژه، شوفاژ طبقهی بالا و پایینم دقیقا در راستای منن، تحمل گرما رو ندارم. شبا پیرهن گل گلیمو میپوشم و پتو گلبافت دوست داشتنیمم میندازم روم..نمیدونم چرا انقد پتو گلبافتا رو دوست دارم، عزیزجون دوسال پیش واسم یه پتوی پشمیجدید درست کرد و من همونجوری فشردمش بالای کمد دیواری، هربار میاد و وضع اتاقمو میبینه غصه میخوره واسم، میره فکر میکنه چیکار کنه، هی میگه تختتو که نمیاری لااقل رو تشک بخواب، بالشتو بده ببرم درست کنم..منم میگم نمیخواد عزییییز، همینجوری کشدار و لوس
یه وقتایی از ذهنم میگذره که یه روز دیگه نمیتونم اینجوری زندگی کنم، باید مرتبتر بشم، مرتبم که نشم باید درست تر بشم بعد غصه میخورم..یه زمانی هی بهم میگفتن چرا انقدر زود وابسته میشی به آدما، منم غر میزدم به خودم که اینجوری نباش. الان میبینم من همینجوری قشنگم، وابسته به هر وسیله و آدمی..تختمو که فرستادم رفت تا یه مدت دلم تنگ میشد واسش، غر میزدم دوستامم میخندیدن بعد عادت کردم به میز و صندلیی که اومد جاش، چسبیدم به همینا، بیشتر از قبلیام دوسشون دارم و اگه برن دلم تنگ میشه براشون تا دوباره چیزی بیاد که بتونم بچسبم بهش و کیف کنم باهاش
با آدماام همینجوریام و به نظرم اینکه به کسی وابسته میشم بد نیست، اتفاقا اون آدم باید ذوق کنه که من انقدر دوسش دارم و حالم خوبه با بودنش که دلم نمیخواد بره، هیچوقتم از اینایی که دم به دیقه یه نفرو چک میکنن و همش ور دلشن و سرشون تو ثانیههای طرفه نبودم، عجیبه که انقدر کلمهی وابستگی رو به کار بردن برام
کاش میشد یه روز همهی دوستای قدیمیمو که الان غریبهایم جمع کنم دور هم بگم بشینید به توافق برسید من چه مشکلی داشتم که همتون دهنمو سرویس کردید، یعنی فکر کنم کمتر دختری باشه که تو هیجده سالگی بیاد بگه من بالای سی تا دوست اونم دوست همجنسمو از دست دادم، تازه با دعوایی که تهش همه چیزو انداختن گردن من
یه زمانی اینجوری برداشت میکردم که از حسودی بوده، چون من تو گذشته چیزایی داشتم که اونا نداشتن، میخواستن ولی نداشتن و اینو از اونجایی میگم که مدام منو تخریب میکردن و بعد تلاششونو میدیدم برای وارد شدن به یه جایی شبیه دنیای من..متاسفانه الان به حدی دچار خود همه چیزای بد پنداری شدم که قانع نمیشم مشکلی نداشتم و ندارم، خودمو یه کوه مشکل میبینم که فقط با معجزه درست میشه